شروع

ساخت وبلاگ
روال وبلاگ من نوشتن متن های طولانیه...این روزا یه وضیعیتی دارم که اصلا حرفهام توی کلمات نمیگنجه و اصلا حوصله هیچ اضافه گویی رو ندارم.از طرفی حس میکنم اگر هیچی ننویسم اینجا دوباره زیادی تو افکارم فرو میرم و دچار فروپاشی روانی میشم...پس میشه گفت ساده ترین چیزی که میتونم بگم الان اینه که در موقعیت خوبی نیستم...پر از حرفهای نگفته شدم و این چند هفته واقعا بهم فشار روانی وحشتناکی وارد کرده.افسردگی, فلسفه, اضطراب, خاطرات شروع...ادامه مطلب
ما را در سایت شروع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : girl-memories بازدید : 44 تاريخ : پنجشنبه 11 آبان 1402 ساعت: 21:46

این روزا حال عجیبی دارم.نه اینکه عجیب بودن برای من عجیب باشه،اما حقیقتا و عمیقا چیزی حالم رو بهتر نمیکنه و هر چیز کوچیکی خسته و عصبیم میکنهاین چند هفته ای که گدشت من بهترین اتفاقا برام افتاد و ذره ای شادی رو حس نمیکنم.بخشی از من پذیرفته که بعد از شادی ها بدبختی میاد.هیچ وقت نمیتونم شاد باشم یا حس کنم همه چیز داره بهتر میشه.اصلا به این اعتقاد ندارم.افسردگی, فلسفه, اضطراب, خاطرات شروع...ادامه مطلب
ما را در سایت شروع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : girl-memories بازدید : 24 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1402 ساعت: 12:58

این روزا من رشد رو درون خودم حس میکنم.یه زمانی بود من فکر میکردم برای ادم بهتری بودن لازمه خشم خودتو کنترل کنی.لازمه بخشنده تر باشی دوستانه تر باشی.اما الان که بزرگتر شدم کاملا میدونم مهربانی بزرگترین دستاورد وجودی انسانه و هرکسی لایقش نیست.وقتی میبینم یکی باهام رفتار اشتباهی داره با افتخار میزنم پاره اش میکنم.یه افعی میتونه نیش نزنه اما همیشه باید هیس هیس کنه...این درسا خیلی درسای خوبین که دارم میگیرم.احساس میکنم نسبت به قبل انسان بهتری ام.چون برای خودم،خود بهتری ام.عشق, شعر, خاطرات, دلنوشته شروع...ادامه مطلب
ما را در سایت شروع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : girl-memories بازدید : 27 تاريخ : يکشنبه 23 مهر 1402 ساعت: 16:26

همین چند دقیقه پیش فیلم بلوند رو دیدم.چرا دروغ...من اصلا ادم شادی نیستم.پر از غم و تاریکی.مثل بچه مدرسه ای که کلی کتاب رو که حتی نیاز نداره هر روز با خودش میبره اینور اونورو داشتم به این فکر میکردم چطوریه که درد و ناراحتی سر راهم پیدا میشه؟انگار یه قسمتی از من همیشه تو گذشته مونده...مثل مرلین...مرلین وقتی فهمید حامله اس خوشحال شد...ولی بعد به یاد مادرش افتاد و وقتی مامانش رو دید ناراحت شد و ترسید.تهش فهمید اگر بچش نباشه همه چی بهتره...چون هیچ وقت بخودش اعتماد نداشت...اون بچه ای که مرلین یه زمانی بود و زیر میز قایم میشد خیلی ترسیده بود.مرلین دیگه نورما جین نبود،ولی بازم اون مرلین،توی چییزی که نورما کشیده بود گیر داشت..خیلی ترسیده بود...ترس و درد ادمو تموم میکنن...من کتاب خاطرات مریلین رو خونده بودم...چیزی از عشق 3 تایی و دو بار بارداری غم انگیز توش نبود برای همین خیلی حس جدیدی از فیلم گرفتمپر از درد...چون این روزا،بچه ها و عشق و از دست دادن بچه ها و شکست خوردن در عشق بیشترین چیزیه که توی ذهنمه...اگر چه از عشق رد شدم...اما بازم فکر میکنم بهش و به اینکه چیه؟چند وقت پیش یه خواب عجیبی دیدم...انگار میتونستم با بچه ای که ندارم حرف بزنم...خیلی عجیب بود.قضیه این بود که اون شب کل بدنم واقعا درد میکردخصوصا تخمدان ها و سایر اعضای زنانه ام.و وقتی خوابم برد اون خواب عجیب رو دیدم و بعد با صدای جیغ بچه تو گوشم از خواب پریدم...ظهر اون روز داشتم به این فکر میکردم که خب سقط جنین چیز اونقدر اشتباهی شاید نباشه...و انگار بچه ای که ندارم اون حرفا رو نه که شنیده بود،بلکه با تمام وجود حسش کرده بود.زنها همیشه مادرن حتی اگر بچه نداشته باشن.این خیلی حس عجیبیه. حسای خودم اخیرا باعث شد فیلم بلوند یه تاثیر شروع...ادامه مطلب
ما را در سایت شروع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : girl-memories بازدید : 29 تاريخ : يکشنبه 23 مهر 1402 ساعت: 16:26

رسیدیم به عدد ثبات....از نظر من هیچ عددی و هیچ چیزی با خودش ثبات نمیاره و فقط تلاش شخص خود ادمه که میتونه به اونجا برسه...فرزند بودن خیلی سخت تر از مادر بودن یا پدر بودنه...بطرز عجیبی فرزند بیشتر اشتباهات مادر و پدرش رو میبینه...خیلی زیاد.تا حدی شاید بشه گفت مامان بابا همیشه فرض رو بر این میزارن که:"درست میشه" "بچه اس هنوز" "یاد میگیره" برا همین شاید وقتی بچه ها گند میزنن خانواده ها انچنان شاکی نشن...اما امان از وقتی که حس میکنی مامانت یا بابات داره یجا اشتباه میکنهاصلا انگار اخر دنیاست...مامانم همیشه از نظر من زیادی مهربون بوده.بجز راز مثلث برمودا،ارتباط مارها و پای چپ آقای عسگری و بیشعوری مردها یه چیزی که هنوز برام بی جواب مونده مهربونی مامانمه.من از اینام که وقتی یکی قانونم رو میزاره زیر پا اگر جرش ندم انقدر بهش بی توجهی میکنم تا بمیره.چون اوصلا ادمای غوضی زر زر کننده دوست دارن دیده بشن و بهشون توجه بشه.مامان من با هرکی بیشتر بدی میکنه بیشتر محبت میکنه بهش.و هیچچ وقت هم هیچ چی درست نمیشه و با اینکه خودشم اینو میدونه هربار بهش میگم واقعا چرا با فلانی چاق سلامتی کردی ناراحت میشه...مامانم باید چی از یه نفر ببینه تا واقعا بره تو بلک لیستش؟هوووف....دلنوشته, خاطرات, شعر, تلگرام شروع...ادامه مطلب
ما را در سایت شروع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : girl-memories بازدید : 26 تاريخ : يکشنبه 23 مهر 1402 ساعت: 16:26

خب... این هم یک مطلب رمز دار دیگس من نمیخوام هرچیزی رو به همه بگم. من کاملا مخالف این موضوع هستم که تو باید به ادما اهمیت بدی یا اینکه به این فکر کنی که به چی فکر میکنن... من اصلا باور ندارم که تو باید هر کاری که میکنی رو به مردم بگی... خب پس،من اینجا برای خودم مینویسم و برای عده کمی که شاید اهمیت بدن نه بخاطر اینکه به من اهمیت میدن بلکه بخاطر اینکه میتونن با چیزی که میگم همزاد پنداری کنن و یه قسمتی از دردشون کم شه... شروع...
ما را در سایت شروع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : girl-memories بازدید : 30 تاريخ : شنبه 8 مهر 1402 ساعت: 15:28

چقدر حرف درداور زدم.دهنم بوی خون گرفت...یه دیالوگ از یه فیلم بود که میگفت: این خاطره های خوبی که وقتی بهش فکر میکنم حالم خوب میشه،فقط شاید توی عمرم 3 بار دیگه بهش فکر کنم.و چنین چیزی که انقدر بهم حس خوبی داده فراموش میشه...یکی از دلایلی که من مینویسم حفظ خاطراته. پس باید درباره چیزایی که واقعا حالم رو خوب میکنه هم بنویسم :)من و دوستم جفتمون یک رشته میخونیم توی دو تا دانشگاه متفاوت. و از قضا هر دو یک استاد مشترک داشتیم :) این استاد مذکور یه ادمیه شدیدا سوژه و چون ممکنه از اون چیزی که من فکر میکنم مشهور تر باشه اسمش رو نمیاریم...خلاصه وقتی داشتیم با دوستم حرف میزدیم کلی به این ادم خندیدیم...حالا چرا؟ چون همه چیش عجیبه....من تاحالا باهاش کلاس نداشتم برای همین فقط ادای ظاهریش رو درمیاوردم.شما تضور کن یه کچل چشم طوسی...خیکی و قد کوتاه تکیه میده به دیوار یه کیف دوشی قهوه ای هم داره.اپل واچش هم همیشه دستشه دستشم پشمالوئه...خلاصه که ما کلی خندیدیم به ایشون...همین. شروع...ادامه مطلب
ما را در سایت شروع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : girl-memories بازدید : 28 تاريخ : شنبه 8 مهر 1402 ساعت: 15:28

سقط جنین جز مسائلیه که زیاد بهش فکر میکنم.نه اینکه مدافع باشم یا مخالف فقط صرفا برام جالبه که مثلا بعضی کشورها که اگه ولشون کنی ادم کشی میکنن چطور به جنین هایی که عملا لخته خون هستن میگن انسان و سقطشون میشه قتل؟یه عکس دیدم که عکس یه جنین بود و روش نوشته بود:" I am already somebody"تو دلم گفتم آدم کوچولو،من بعد از 20 و خرده ای سال هنوز somebody نشدم...برای هر رفتاری باید به خودم و دیگران جواب پس بدم...حتی گربم دوستم ندارهاگه بیشتر از یه حدی غذا بخورم داداشم برمیگرده میگه:یکم به خودت برس!خلاصه که من بعد از این همه کسی نیستم...چطوری تو یه کسی شدی واسه خودت؟کودکان کلا یه بحث عجیبی هستن...مثلا ادمای دیندار،حکومت ها،فک و فامیل و ... همشون میگن سقط جنین بدهفقط زنهایی که در استانه پذیرش مسئولیت خطیر هستن شاید اینو یه گزینه ببینن...زنها وقتی به سقط جنین فکر میکنن درواقع به کشتن کسی فکر نمیکننبه این فکر میکنن که این بچه پدری خواهد داشت که عملا نخواهد بود.باید دست تنها بزرگش کنه...نه فامیل به دادش میرسه نه دوست نه دولت و نه دیندار های پر ادعا...این زنها چه گزینه هایی دارند؟ شروع...ادامه مطلب
ما را در سایت شروع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : girl-memories بازدید : 32 تاريخ : شنبه 8 مهر 1402 ساعت: 15:28

من یه زمانی دلم میخواست اون حس رو تجربه کنم که بخاطر یه چیزی حاضر باشم هرکاری بکنم.حقیقتا الان دارم تو اون حس غلت/قلت میزنم... من مثل یه ماهی توی روغن برای رسیدن به فقط چند ثانیه ارامش جلز و ولز میزنم...و نیستش...مثل یه گربه مادر که بچه اش رو گم کرده باشه.از این ور به اون ور.با تمام وجودم میگردم.با استیصال از زمین و زمان میخوام که فقط فقط یه لحظهیه روز.من توی اضطراب اب پز نشم.فقط یبار بعد از سالها.این اضطراب از اوناست که اسنخونت رو مثل اسید میسوزونه. استخون که نداشته باشی نمیتونی وایسی. وقتی ایستادن نباشه زندگی هم نیست.از کار میوفتی و تموم میشی.خیلی زود دیگه "بودن" معنای خودش رو از دست میده.و از خودت میپرسی:"چرا من نمیمیرم؟" شروع...ادامه مطلب
ما را در سایت شروع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : girl-memories بازدید : 44 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1402 ساعت: 20:08

برای من همیشه خودکشی یه گزینه بوده. حالا چه مردم خوششون بیاد چه خوششون نیاد.بعلاوه اعتقاد دارم اگر یکی خودشو میکشه نباید نجاتش داد.درد بازمانده بودن اونم وقتی خودت واقعا دلت نمیخواد بدتر از مردنه.اما چیزی که عمیقا ازارم میده اینه که وقتی اسم خودکشی میاد همه میگن:زندگی کن تو جوونی کلی تجربه هست این کارو کن اون کارو کنو خب...جوونی یعنی حس جوونی داشته باشی.چیزی که من ندارم.و خقیقت اینه که من تقریبا همه تجربه هایی که مردم میگن حال ادمو خوب میکنه رو داشتم و همش فقط حالم رو بدتر کرده.من نمیدونم چطور میشه با زندگی کنار اومد.تنها دلیلی که خودکشی نکردم ترس از اینه که واقعا همه مشکلات رو حل نکنه. اگر بعد از این چیزی باشه چی؟فقط دارم منطقی نگاهش میکنم.هرکسی میگه جهان پس از مرگ وجود نداره فقط برای خودش یه توجیه جور کرده تا مجبور نباشه به وجدان خودش جواب پس بده.هیچ کدوم از ما اونطرف نبودیم.نمیدونیم واقعا هست یا نیست.نمیدونم چرا مردم فکر میکنن باید درباره همه چی نظر بدن.من حتی به پدر و مادرمم فکر نمیکنم.چون قبل از اینکه من بدنیا بیام اونا میدونستن چطور میشه بدون دختری به اسم من زندگی کردزمانی بوده تو زندگی اونا که من نبودم.چرا به چه دلیلی باید براشون اهمیت داشته باشه بودن یا نبودن من؟قطعا دلشکسته میشن اما زندگیشون تموم نمیشه.زندگی رو یادشون نمیره. زندگی درونشون خاموش نمیشهنه اونطوری که درون من خاموشه.حقیقتا یه رگی توی تن من مرده. چیزی که منو زنده نگه میداشته ریخته بیرون و من خالی امنه به چیزی فکر میکنم.نه کسی رو دوست دارم.نه از چیزی میترسم.نه چیزی خوشحالم میکنه.همه چیز مثل یک گذر در جریانه.یک گذر همراه با سردرد های وحشتناک.پیچیدگی های غیر قابل تحمل.همه اینا باعث میشن به یه چیز فکر کنم:کاش شروع...ادامه مطلب
ما را در سایت شروع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : girl-memories بازدید : 34 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1402 ساعت: 20:08